خوشی به ما نیومده...


   سلام:

چند روزی بود که، بـدلیل دستـرسی نداشتن به کامپیوتر، از نوشتن در
این مکان و خوندن وبلاگ بچه ها محروم بودم. تو این مدت هم ای بگی
نگی بد نبود، با یاشا یه عصر خوبی رو گذروندیم،فردای اون روز در غیاب
یاشا، با فرشاد و شهاب کلی تو مراسم پدربزرگم خوش باحالمون شد،
و این دو دائم الگرسنه کلی حال کردند. بگفته خودشون از پدر بــزرگ ما
هم یه چیزی به اونا ماسید. ولی از اونجایی که ما آخرت این یارو کابویـه
لوک خوش شانسیم، حال مادربزگمون هم رو به بهشت زهرا گرایـید، و
ما بس اندوهناک گشتیم، قضیه تا جایی رسید که، دکتر هم ما رو بـرای
یه مراسم دیگه آماده کرد و گفت: این بنده خدا همه اعضاء بدنـش از کار
افتاده و امیدی به زنده بودنش نداشته باشید. حال هر لحظه باید منتظر
این قضیه باشیم...
راستی پیشاپیش از اینکه شاید نتونم، به وبلاگاتون سر بزنم از همتون
معذرت میخوام، و این رو بدونید:همتون رو دوست دارم.
راستی یه سوال: چرا آدما اینقدر گرفتارند؟ چرا این همه غم دارند؟ چـرا
حتی بعضیهاشون آرزوی مردن دارند؟!...

تکمیل متن بالا:

امروز دوشنبه ساعت 11 طی یک تماس تلفنی با خالم از خبر فوت مادربزرگم آگاه

شدیم..بیچاره تو این چند روز خیلی سختی کشید،  ولی راحت شد.خدایش بیامورزد.

برمیگردم....