عشق...


   سلام:

بعد از چند وقت اون و دیدم، یه جور دیگه شده بود، دستش رو لای موهـاش و
سرش رو زانوهاش گذشته بود. انگار بازم قاطی کرده بود، آخه هر وقت اون رو
تو این حالت میدیدم، صد در صد یه چیزیش بود.
بهش گفتم: چته؟ چرا اینجوری شدی؟ به چی فکر میکنی؟
بهم گفت: حال ندارم، دست از سرم بردار میخوام تنها باشم.
گفتم: باید بگی چته، من رفیق چندین و چند سالتم، باید کمکت کنم.
گفت: فکر یکی بد جوری داره عذابم میده، مثل خوره افتاده به جونم، همش
دارم به اون فکر میکنم.
گفتم: خاک بر سرت عاشق شدی، مگه بار قبل کم از این قضیه ضربه خوردی.
گفت: شاید این بار فرق داشته باشه، شاید...
گفتم: بابا آدم باش، مثل بقیه فکر کن، این چیزها یه قرون ارزش نداره...
گفت: دست خودم که نیست، بدجوری بهش عادت کردم.
گفتم: دوستش داری؟ و اون تو رو دوست داره؟
گفت:آره خیلی، اصلآ نمیتونم بهش فکر نکنم و شاید فقط من دوستش دارم.
گفتم: اگه بهت بگه نه! چیکار میکنی؟
در حالی که بغض گلوش رو فشار میداد و چشماش پر اشک بود، از ته دل
گفت:نه...نه...نه...
برمیگردم...